خلاصه داستان پادشاه و کنیزک

#خلاصه_قصه_پادشاه_و_کنیزک

پادشاهی دیندار و قدرتمند اما بی‌تجربه در عشق، روزی در راهِ شکار، کنیزی را می‌بیند‌. عاشق و دلباخته‌اش شده و او را می‌خرد.
بعد از مدتی کنیزک، بیمار می‌شود. پادشاه پزشکانی حاذق و باتجربه را از سراسر کشور جمع می‌کند تا کنیزک را درمان کنند.
طبیبان مغرور می‌گویند که مداوای کنیزک برایشان ساده است و می‌توانند به راحتی کنیزک را درمان کنند.

هر یکی از ما مسیح عالمی است
هر اَلَم را در کف ما مرهمی است

پزشکان به خاطر غرور دچار غفلت شده و با اطمینان از دانش و مهارت و درستی کار خود، خدا را فراموش می‌کنند.

گر خدا خواهد نگفتند از بَطَر
پس خدا بنمودشان عجز بشر

مداوای پزشکان، تأثیرِ معکوس می‌گذارد و کنیزک زار و ناتوان‌‌تر می‌شود.
شاه، ناامید از درمانِ پزشکان با اضطراب و پابرهنه به مسجد می‌رود و با تمام وجود از خدا کمک می‌خواهد.
درمیان گریه و مناجات با خدا، خوابش می‌برد.
در *خواب کسی به او می‌گوید که دعایش مستجاب شده و *نشانه‌اش این است که فردا صبح، شخص غریبی به شهر می‌آید، این شخص غریب می‌تواند کنیزک را درمان کند.

گفت ای شه مژده، حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا ز ماست

فردای آن روز پادشاه، شخصاً به استقبال آن حکیم غریب رفت که در خواب نشانی‌هایش را داده بودند.

بود اندر منظره شه منتظر
تا ببیند آنچه بنمودند سِر

دید شخصی فاضلی پرمایه‌ای
آفتابی درمیان سایه‌ای

می‌رسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل *خیال

پادشاه حکیم الهی را به کاخ بُرد. طبیب الهی، پس از معاینه کنیزک گفت:

ـ پزشکانِ دیگر او را درمان نکرده‌اند بلکه بر بیماری‌اش افزوده‌اند. او فهمید که دخترک بیماری بَدنی و جسمی ندارد بلکه احوال او به روح و روان مربوط می‌شود.

حکیم الهی از پادشاه خواست که جهت مداوا باید استراحتگاه کنیزک را از خویش و بیگانه خالی‌کُند مبادا کسی به سخنان آنها گوش بدهد.

گفت ای شه خلوتی کن خانه را
دور کن هم خویش و هم بیگانه را

کس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم زین کنیزک چیزها

آنگاه، نبضِ دخترک را گرفته و سوالاتی از او پرسید که اهل کدام شهراست؟ چه کسانی را در آن شهر می‌شناسد؟ به کدام شهرها رفته و …
طبیبِ الهی می‌خواست ببیند، حال کنیزک با شنیدن نام کدام شهر و یا کدام شخص دگرگون می‌شود. تا این که به شهر «سمرقند» و “زرگر سمرقندی” رسید.
شهر شهر و خانه خانه قصّه کرد
نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد

نبض او بر حال خود بُد بی‌گزند
تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبضِ دخترک ناگهان جَهید و شدیدتر شد.
حکیم دانست که او عاشق زرگری در شهر سمرقند است.
*طبیب الهی از کنیزک می‌خواهد که راز عشق خود را به کسی نگوید و ان را پنهان دارد.

هان و هان! این راز را با کس مگو
گرچه از تو، شه کند بس جست و جو

حکیم الهی از شاه می‌خواهد که زرگر را به هر طریقی که می‌تواند به قصر بیاورد و کنیزک را به عقد او درآورد.

گفت تدبیر آن بود کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را

شاه زرگر را زر و سیم و خلعت فریفته و او را به قصر می آورد و کنیزک را به او می‌دهد. حال دختر روز به روز بهتر شده و سلامتی‌اش را باز می‌یابد.
پس از شش ماه، طبیب الهی شربتی ساخته و به زرگر می‌دهد تا کم‌کم او ناخوش شده، جمال و زیبایی خود را از دست می‌دهد. به مرور کنیزک نسبت به او دلسرد شده و عشق ظاهری کنیزک به زرگر از بین می‌رود.

چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک اندک در دل او سرد شد

پس از مرگِ زرگر، دیگر مانعی برای وصالِ شاه و کنیزک وجود نداشت.

 

کانال تلگرامی شرح مثنویِ جان

masnave_jan@

#شرح_مثنوی_جان

درباره

فاطمه قوی نیت هستم و با مثنوی جان در خدمتتون هستم.

بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه