درباره داستان پادشاه و کنیزک ۱

#قصه_پادشاه_و_کنیزک

masnavijan@

داستان پادشاه و کنیزک در واقع داستان سفر روحانی ما در این دنیاست.
مولانا در ابتدای داستان می‌فرماید این داستان «نقد حال ماست».

🔵بشنوید ای دوستان این داستان
خود، حقیقت نقد حال ماست آن

مولانا در مثنوی به روش قصه پردازی مفاهیم و اندیشه‌های خود را بازگو کرده‌است.
او قصه پردازی است که از قصه‌های کوتاه چند بیتی تا قصه‌های بلند چند صد بیتی دارد.
از قالب قصّه استفاده می‌کند تا آنچه را که می‌خواهد مطرح کند:

🔵ای برادر قصه چون پیمانه است
معنی اندر وی به سان دانه است

🔵دانه معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل

روش مولانا در قصّه پردازی، داستان در داستان است مثل کتابهایی چون کلیله و دمنه.
مولانا داستان پادشاه و کنیزک را کامل و بدون وقفه تعریف کرده در حالیکه در دیگر حکایت‌های مثنوی، داستان را قطع می‌کند و قصه‌ای، درون قصه‌ی اصلی بیان می‌کند و باز بر سر قصه اصلی باز می‌گردد.

مولانا در هر قصه، رازی را به صورتی کنایی مطرح می‌کند.

🔵گفتمش پوشیده خوشتر سرّ یار
خود تو در ضمن حکایت گوش دار

در حکایت پادشاه و کنیزک، گویا مولوی می‌خواهد یکباره اسرار عشقی را که در دل دارد بگوید تا تمثیلی موافق برای «نی نامه» فراهم‌ کرده‌ باشد.

قصّه پادشاه و عاشق شدن او بر کنیزک، قبول و پذیرش عشق انسانی و این دنیایی است که زمینه و مقدمه‌ای عشق الهی و عرفانی را فراهم کرده است.

کنیزک ( هر انسانی) برای رسیدن به مراتب بالاتر عشق، باید از مراتب پایین عشق عبور کند.

طبق تفسیر برخی از محققان مثنوی، کنیزک می‌تواند نمادی از خود مولانا باشد که گرفتار عشق زرگر می‌شود.
زرگر نمادی از تعلقات دنیایی مثل مقام، نام، معلومات، دانش، شاگردان و … است که مولانا به آنها دلخوش بود.
حکیم الهی، *پیر و راهنمایی است که برای دستگیری می‌آید‌.
حکیم الهی در این داستان نمادی از شمس تبریزی است که آمده تا مولوی را راهنمایی کند.

داستان‌های مثنوی سه دسته‌اند:

۱- زاییده تخیّل مولوی است که آنها را برای بیان عقاید خود ساخته‌است.

۲- داستان‌هایی که از منابع قبل از خود گرفته و عقاید و افکار خود را ضمن ان بیان کرده است.

۳- داستان‌ها و تمثیلات تلفیقی که بخشی را از منابع دیگر گرفته و بخشی را خود سروده‌است.

داستان پادشاه و کنیزک از دسته سوم است.
دکتر عبدالحسین میرسپاسی در مطالعات خود به داستانی در کتاب “قانون” تحت عنوان “بیماری عشق” برخورد که بیانگر آگاهی ابن سینا از چنین تاثیری بود.
پسر جوان یکی از خویشان قابوس بن وشمگیر به بیماری مبتلا شد. بیماریو بی‌اشتهایی و افسردگی وی را از پای درآورده بود.
پزشکان شهر از تشخیص بیماری و درمان او عاجز شدند. خبر عبور ابن سینا از شهری که پسر جوان در آن ساکن بود به گوش پدر بیمار رسید و از پور سینا خواست پسرش را معاینه و درمان کند.
ابن سینا پس از شنیدن شرح حال بیمار، فهمید که بیماری او جسمی نیست بلکه دل بیمار در گرو عشق است.
بلد شهر را احضار کردند و در حالی که ابن سینا نبض بیمار را در دست داشت، از او خواست که محله‌های شهر و کوچه‌ها و نام افرادی که در آن کوچه‌ها زندگی می‌کردند را به زبان آورد.
زمانی که بلد، محله خاص، کوچه خاص و خانه ویژه‌ای در آن کوچه را به زبان آورد، ضربان نبض بیمار به شدت تغییر کرد و ابن سینا تشخیص داد که بیمار عاشق است. منبع این داستان در چهارمقاله عروضی است.
مشابه این داستان در کتاب “ذخیره خوارزمشاهی” آمده‌است.

masnavijan@

“بوکاچیو” نویسنده ایتالیایی در “دکامرون”، نظیر این حکایت را آورده است:
پزشکی جوان و دانا بر بالین بیماری حاضر است و نبض او را در دست دارد.
«ژانت» برای اجرای امری به اتاق بیمار وارد می­‌شود. جوان بیمار به محض دیدن ژانت بی­‌آنکه سخنی بگوید، نبضش به شدت شروع به زدن می‌کند. پزشک فوراً متوجه این نکته شده و دقت می‌کند شدت ضربان نبض تا چه مدت ادامه خواهد یافت.
با بیرون رفتن ژانت از اتاق، ضربان نبض بیمار کمتر می‌شود. پزشک اندکی صبر کرد و کمی بعد به بهانه خواستنِ چیزی، ژانت را به درون می‌طلبد بی­‌آنکه نبض بیمار را رها کند. همین که ژانت وارد اتاق شد، نبض بیمار دوباره شروع به تند زدن کرد و چون بیرون رفت به حال نخستین بازگشت. پزشک جوان که به عاشق شدن بیمار اطمینان داشت، پدر و مادر بیمار را به خلوت خواست و با ایشان چنین گفت:
شفای پسر شما در دست پزشکان نیست، بلکه به دست ژانت است.

https://t.me/masnavijan

دارو دادن طبیب الهی به زرگر و بیمار شدن او، در یکی از داستان­های اسکندر نامه‌ی نظامی از حکایت عشق ارشمیدس به کنیزک چینی گرفته شده است:
اسکندر به ارشمیدس یکی از شاگردان ارسطو کنیزکی زیبارو هدیه داد. ارشمیدس چنان تحت تاثیر زیبایی آن دختر قرار گرفت که مدت‌ها به کلاس درس نرفت.
ارسطو وقتی فهمید که علت غیبت شاگرد در کلاس درس، عشق ارشمیدس به دختر است، شربتی ساخت و به دختر خوراند تا به مرور بیمار و نحیف و زشت رو شد و ارشمیدس او را رها کرد.

در ابتدای داستان سمک­ عیار ، عاشق شدن خورشید شاه پسر مرزبان­ شاه به مَه­‌پری دختر شاه چین، مشابه این داستان است.
در آنجا وقتی خورشیدشاه مَه­‌پری را در خیمه می­‌بیند و بعد دختر ناپدید می­‌شود، خورشیدشاه از عشق آن دختر بیمار می­گردد تا در نهایت پیری او را معالجه می‌کند.
«… شاهزاده در آن غم بیمار شد و به رنگ زعفران گشت و هرچند طبیبان و حکیمان جلد و استاد، معالجت می­کردند هیچ علاج نمی­‌پذیرفت؛ که علاج وی دیدار دوست بود، نه حرارت و برودت و رطوبت و یبوست … تا غایتی که همه دل از وی برداشتند. اگر چه طبیبان او را علاج می­‌کردند و غذای موافق می­‌دادند، هیچ سود نمی­داشت مگر غم بر غم زیاده می­‌شد. حال خورشیدشاه زار شد… ناگاه مردی پیر باجامه ی خَلَق­(کهنه) و عصائی در دست برسید… آن پیرمرد زبان برگشاد و او را طبیبی کرد و علاج فرمود که داروی حقیقت به دست او بود.

https://t.me/masnavijan

#شرح_مثنوی_جان

درباره

فاطمه قوی نیت هستم. دبیر زبان و ادبیات فارسی و با شرح مثنوی جان با استفاده از شرح اساتید برجسته ادبیات در خدمتتان هستم.

بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه